My NoTe

من هنوز از بازى کلاغ پرمیترسم، میترسم بگویم تو، و تو آرام بگویى پر…!!!

اشک

 نگو که دلتنگت نمی شوم...

       بالشتم شب ها برای خودش دریایی می شود!!!

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 27 / 3 / 1392برچسب:احساسی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

Break

 دوستای گلم از این که دیدمتون 2باره خوشحال شدم!

  میرم ولی دوباره برمیگردم!مواظب خودتون باشید!

  وبلاگمو فراموش نکنید.


بخشیدن کسی آسان است، اما اینکه بتوان دوباره به او اعتماد کرد، داستان کاملا متفاوتی است.(مخاطب خاص)

قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است...

+ نوشته شده در  سه شنبه 10 / 10 / 1391برچسب:توقف,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

امتحان و عشق

 

+ نوشته شده در  جمعه 6 / 10 / 1391برچسب:امتحان,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

مترسک

مترسک گفت:

گندم تو گواه باش...

ما را برای ترساندن آفریدند

اما من تشنه عشق پرنده ای بودم که سهمش از من تنها گرسنگی بود...

+ نوشته شده در  یک شنبه 7 / 7 / 1391برچسب:مترسک,پرنده,عشق,گندم,گرسنگی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

تنهایی

  در زیر باران ... 


به درخواست چتر هم ... جواب رد میدهم ... 



می‌خواهم ... "تنهاییم" را ... به رخ این هوای دو نفره بکشم ...!

پ.ن: این نوشته رو یکی از بچه ها واسم گذاشت!عاشق نوشتشم!

+ نوشته شده در  یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:تنهایی,بارون,چتر,دو نفره,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

بخار شیشه!

 صورتش را به شیشه چسبانده است 

    قلبی که سالِ پیش 

       بر بخار شیشه کشیده بودی!

+ نوشته شده در  شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:صورت,شیشه,قلب,بخار,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

بنویس!

  براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو .. بنویس!

.

 

+ نوشته شده در  دو شنبه 28 / 5 / 1391برچسب:بنویس,دوستت دارم,شکستن,فراموش شدن!,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

خط خطی!

  تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم!

+ نوشته شده در  دو شنبه 28 / 5 / 1391برچسب:زندگی,پاک,خط خطی, زندان,ماندگار,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

زندگی به من آموخت!

  زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود!

 

+ نوشته شده در  دو شنبه 21 / 5 / 1391برچسب:زندگی,اشک,درد,رنج,تحمل,گریستن,عشق,بوسه,معشوق,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

قاب!

این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم

اما این تقصیر من نیست شاید هم...

اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم

کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...

 

+ نوشته شده در  پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:امروز,قاب,ایستادم,پرواز,فردا,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

داستان عاشقانه!

  سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
  هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
  لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
  دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

...


ادامه سکوت
+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 / 5 / 1391برچسب:عشق,معنی,زندگی,مرگ,اشک,جدایی,ماندن,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

زنانگی


  ایـن جـا هـاے خـالـے کـه نـبـودنـت را
به رُخـم مـے کـشـنـد
چـه مـے دانـنـد . .
فـرهـادتـــ شـده اَم ، بـا تـمـام زنـانـگـے اَم
و چـه شـب هـا کـه
خـواب ِ شـیـریـنـَت را نـمـے بـیـنـَم 

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 1 / 5 / 1391برچسب:فرهاد,شیرین,نبودنت,زنانگی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

رفتن


  تا چشم ها را بستم
آرزويم تو شدي
فكر رفتن كردم
سمت و سويم تو شدي
تا كه لب وا كردم
گفتگويم تو شدي
در ميان سكوت شبهايم
جستجويم تو شدي
زير باران پر احساس خيال
شستشويم تو شدي
هركجا بودم من
پيش رويم تو شدي...
مهربان در تمام قصه هاي من
هيچ كس جز تو نبود
همه اويم تو شدي ...!

 

+ نوشته شده در  یک شنبه 30 / 4 / 1391برچسب:رفتن,سکوت,باران,تو,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

دلــ ـــ ــــم

 دلــ ـــ ــــم
یکــــــ مــــــــزرعــه مـیخـــــواهـ ـد
یکـــــــ تــــــــــــــــــــو 
یکـــــــ مـــــــــــــــــــن
و گنـــــــدم زاری طلایـــــــی رنگ
کـه هــوایـش آکنـــده بـا عطــــر نفــ ـــ ــس هـای تــــــو بـاشـــــــد . . .

+ نوشته شده در  سه شنبه 25 / 4 / 1391برچسب:من,تو,مزرعه,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

دیدی حالا

ديدي تا حالا اگر کسي رو دوست داشته باشي دلت نمياد اذيتش کني؟ دلت نمياد شيشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشکني؟ دلت نمياد ازش پيش خدا شکايت کني حتي اگر بره و همه چيزو با خودش ببره... حتي اگر از اون فقط هاي هاي گريه ي شبانت بمونه و عطر اخرين نگاهش... حتي اگر بعد از رفتنش پيچک دلت به شاخه نازک تنهايي تکيه کنه ديدي؟هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسي از کنارت رد ميشه که بوي عطرش رو ميده چه حالي ميشي؟ بر ميگردي و به اون رهگذر نگاه ميکني تا مطمئن بشي خودش نبوده!

+ نوشته شده در  شنبه 21 / 4 / 1391برچسب:عشق,اذیت,اطمینان,تو,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl