لحظه های سکوتم
لحظه های سکوتم
پر هیاهوترین دقایق زندگیم هستند...
مملو از آنچه میخواهم بگویم
و
نمی گویم...!!!
من هنوز از بازى کلاغ پرمیترسم، میترسم بگویم تو، و تو آرام بگویى پر…!!!
لحظه های سکوتم
پر هیاهوترین دقایق زندگیم هستند...
مملو از آنچه میخواهم بگویم
و
نمی گویم...!!!
مادر کـودک را روی پایـش گذاشـت آرام تکانش می داد تا آسـوده بخوابـد، کــودک پلــک هایـش سنگیــن شــد، پلــک هــای مــادر نــیز سنگـــین شـــــد، گـویــی کسی مـادر را هــم تکـــان می داد چنــد لحـظه گذشت. مــادر و کــودک هــردو به خواب رفتند کــودک روی پــای مــــادر و مـــادر زیر آواری از خـــــاک...
معنائی در کلمات نیست ... در "سکوتی" است که بین آنهاست ...
کلمات دانسته ها را در بر می گیرند
اما کیست جز سکوت
که سهم ما را از نادانسته ها بیان کند ؟!
شب را دوست دارم بخاطر سكوتش سكوت را دوست دارم بخاطر آرامشش آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهايي تنهايي را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش!
چه صدائیست که پیچیده در این جنگل مرگ ؟ چه کسی تیشه بر این شاخه ی افتاده زمین می کوبد؟ این تبر مال تو نیست؟ دستها آن تو نیست ؟ تو چه محکم و چه کاری و چه با عشق و علاقه! به من شاخه ی افتاده ی خشکیده تبر می کوبی! آی آرام بزن می شکند عمق سکوت وای آرام بزن تا نکنم آه تو را! جمع کن هر چه شکستی دل من هیزم خوبی شد! آتشی بردل من زن که ببینی : عشق هم می سوزد ! خوب هم می سوزد!