خسته ام
خسته ام! از لحظه های بیهوده، از همه ی لحظه هایی که منتظر بودم بلاخره یه اتفاقی بیفته!
یا برگرد یا تنهام بذار!
حتی دیگه خاطراتت هم نمیخوام!
نه بودنت بودن بود نه نبودنت نبودنه!
تو که کفش های رفتنت رو به پا کردی چرا معطلی؟!
فقط برو ...
من هنوز از بازى کلاغ پرمیترسم، میترسم بگویم تو، و تو آرام بگویى پر…!!!
خسته ام! از لحظه های بیهوده، از همه ی لحظه هایی که منتظر بودم بلاخره یه اتفاقی بیفته!
یا برگرد یا تنهام بذار!
حتی دیگه خاطراتت هم نمیخوام!
نه بودنت بودن بود نه نبودنت نبودنه!
تو که کفش های رفتنت رو به پا کردی چرا معطلی؟!
فقط برو ...
دل استــ دیگر
خستــه میشود...
بی حوصله میشــود...
از روزگار از آدمـــــــها از خــودش از این قابــها
از اثباتــ از تـــــوضیــح
از کلماتــــی که رابـــطه ها را به گند میکشـــد...
از این همه مهربانی کردن و نا مهربانی دیدن
از ســـــــــــــنگ صبور بودن و آخــــــــــــر هم مُهر ســـــنگ بودن خوردن
از زهــــــر حرف هایی
که تــــــا آخر عمـــــــر آدم را مـــــــی آزارد ...